هنگامه را که بست درین دیر دیر پای


زناریان او همه نالنده همچو نای

در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر


غمها که پشت را به جوانی کند دو تای

درمان کجا که درد بدرمان فزون شود


دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای

بی زور سیل کشتی آدم نمی رود


هر دل هزار عربده دارد به ناخدای

از من حکایت سفر زندگی مپرس


در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای

آمیختم نفس به نسیم سحر گهی


گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای

از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی


کردم بچشم ماه تماشای این سرای